شوهرم مرا حبس میکرد و خودش به سراغ زنان دیگر میرفت…
پایان هر هفته به باغ ویلایی می رفتیم که پدرم در روستای زادگاهش داشت. آن جا از محیط روستا خیلی لذت می بردم و شاد و خندان بودم که با نگاه های یکی از جوانان روستا ،عاشق شدم و با همه مخالفت های پدرم به ازدواج با او اصرار کردم .
به گزارش ۳۶۱ درجه ایران به نقل از ۹ صبح، یکی از دامهایی که بر سر راه بیشتر دخترها و حتی بعضی از پسرهای جوان است، دام دوستیها و ارتباطات خیابانی است. ازدواجهای خیابانی معمولا بدون شناخت کافی، بدون آشنایی با بهترین و بدترین ویژگیهای طرف مقابل، بدون خرد و دانایی کافی انجام میشوند و متاسفانه اکثرا منجر به جدایی و طلاق خواهند شد.
وقتی ستون حوادث روزنامهها و مجلات را میخوانیم، با انواع و اقسام ارتباطات شکست خورده و بد فرجام، کلاهبرداریهای جنس مخالف، ناجوانمردیها، تجاوزها، دروغها و بسیاری ناهنجاریها در روابط دختر و پسرهای ناشناسی را که در خیابان و معابر عمومی تنها با رد و بدل یک شماره تلفن دوست میشوند، مواجه میشویم. اما متاسفانه برای بسیاری از نوجوانان و جوانان، هنوز هم این همه اتفاقات ناگوار، دلیل نمیشود که آنها هوشیارتر شوند و فریب برخی از دوستیهای کاذب را نخورند. بلکه برعکس آنها گمان میکنند والدین یا اطرافیان بزرگسالشان میخواهند آنها را از دوستی و معاشرتی که مطلوب و دلخواه آنهاست محروم کنند!
در اینجا بخشی از ماجرای یک ازدواج خیابانی را میخوانید:
به گزارش ۹ صبح ؛ زن ۲۴ ساله که برای شکایت از همسرش وارد مرکز انتظامی شده بود، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت:به تازگی تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسیده بود و خودم را برای آزمون سراسری آماده می کردم که پدرم تصمیم گرفت برای یک هفته استراحت و خوشگذرانی به باغ ویلای خودمان در اطراف یکی از روستاهای چناران برویم. به همین دلیل طبق معمول برخی لوازم ضروری و خواربار را در صندوق عقب خودرو گذاشتیم و به طرف باغ ویلا به راه افتادیم.
در آن روستا پدرم مردی سرشناس بود، چراکه او اهل همان روستا بود و ما نیز در پایان هفته ها به روستا می رفتیم و من از این محیط آرام و بدون دود ودم لذت می بردم، اما این سفر با همه سفرهای دیگر تفاوت داشت، چراکه وقتی به داخل روستا آمدم متوجه نگاه های عاشقانه «اکبر» شدم.او اهل همان روستا بود، ولی در مشهد شاگرد کارگاه مبل سازی بود. همین نگاه ها موجب شد تا من هم به «اکبر»دل باختم و این گونه روابط پنهانی ما آغاز شد، اما طولی نکشید که «اکبر»به خواستگاری ام آمد، ولی پدرم به شدت عصبانی شد و به او پاسخ منفی داد، چراکه پدرم او و خانواده اش را به خوبی می شناخت و معتقد بود که «اکبر»از شهرت خوبی در روستا برخوردار نیست و همه او را به رفتارهای خلافش می شناسند، ولی من که یک دل نه صد دل عاشق او شده بودم به حرف ها و نصیحت های پدرم توجهی نداشتم و به قول معروف پایم را در یک کفش کردم که باید با «اکبر» ازدواج کنم!
کار به جایی رسید که پدرم با بغضی عجیب و برای آخرین بار تلاش کرد تا مرا از این ازدواج به قول او «شوم»منصرف کند، ولی باز هم تلاش هایش بی نتیجه ماند و من بالاخره پای سفره عقد نشستم.با وجود این پدرم در مراسم عقدکنان شرکت نکرد، چراکه مدعی بود نمی تواند بدبختی مرا ببیند!پدرم راست می گفت، اما من که آن روز دچار هیجانات دوران جوانی بودم و شوق ازدواج داشتم نفهمیدم که بزرگ ترهایم صلاح و خوشبختی مرا می خواهند.خلاصه زندگی مشترک ما در یک منزل اجاره ای در مشهد آغاز شد و من همه سختی های زندگی را با درآمد اندک شوهرم تحمل می کردم تا به دیگران ثابت کنم که من در ازدواجم اشتباه نکرده ام، اما همه این روزهای شیرین بیشتر از ۶ ماه طول نکشید به طوری که دیگر «اکبر» اجازه خروج از خانه را به من نمی داد و مانند یک برده با من رفتار می کرد.
او با هر بهانه ای مرا کتک می زد تا این که فهمیدم به من خیانت می کند و با زن دیگری نیز ارتباط دارد و به همین دلیل هم به رفتارهای من در خانه سوءظن دارد.با آن که دخترم به دنیا آمده بود، ولی رفتارهای شوهرم هر روز وحشتناک تر می شد تا حدی که حتی اجازه رفتن به منزل پدرم را هم نداشتم.با گذشت ۵سال از زندگی مشترک دیگر نتوانستم کتک کاری ها و توهین های شوهرم را تحمل کنم به همین دلیل نزد پدرم رفتم و هر آن چه را در این مدت بر سرم گذشته بود برایش بازگو کردم و دستش را بوسیدم که آن روزها به نصیحت هایش توجهی نکردم و این گونه آینده ام را به تباهی کشیدم.پدرم نیز مرا به پزشکی قانونی برد و با طول درمانی که از پزشک گرفتیم به کلانتری آمدم تا از همسرم شکایت کنم …